www.iiiWe.com » «آکس به آکس» - خاطرات یک مهندس

 صفحه شخصی امیر یاشار فیلا   
 
نام و نام خانوادگی: امیر یاشار فیلا
استان: اصفهان - شهرستان: اصفهان
رشته: کارشناسی نقشه برداری
شغل:  ویراستار، روزنامه‌نگار، کارشناس تولید محتوا و رسانه‌گر حوزه‌ی شهر، ساختمان، معماری و مهندسی
تاریخ عضویت:  1389/06/12
 روزنوشت ها    
 

 «آکس به آکس» - خاطرات یک مهندس بخش عمومی

16
برای دریافت فایلها باید از نرم افزار های ویژه دانلود استفاده نمایید. (برای اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید)

نمی‌دانم چرا، ولی هیچ‌وقت در عمرم دلم نخواسته دکتر شوم. در عوض، تا یکی از بچه‌های مدرسه می‌گفت پدرش «مهندس» است، دلم غنج می‌زد. آن زمان پدرها یا مهندس‌ کشاورزی بودند، یا مهندس برق یا مهندس راه‌وساختمان. اما من در همه‌شان آدمی را می‌دیدم که کلاهی مانند یک سبد پلاستیکی مشبک آبی‌رنگ روی سرش گذاشته و توی کشتگاه می‌چرخد. بزرگ‌تر که شدم، یک شب تلویزیون «راه افتخار» داریوش فرهنگ را پخش کرد که یک‌دوجین مهندس، از بیژن امکانیان گرفته تا جمشید مشایخی، باید پالایشگاهی را از حمله‌ی عراقی‌ها نجات می‌دادند. مهندس‌ها مصمم و مسلط، با کلاه ایمنی و لباس‌های زرد، بی‌سیم‌به‌دست این‌ور و آن‌ور می‌ر‌فتند و شبانه‌روز عرق می‌ریختند، تا سرانجام از پس مسئولیت خطیرشان برآمدند و به سهم خود نقشی به‌سزا در دفاع از کشور در برابر دشمن ایفا کردند. به گمانم همان لحظه بود که تردید را کنار گذاشتم و عزمم را برای مهندس شدن جزم کردم.


از همان دبیرستان به 3600 Casio FX می‌گفتیم «ماشین‌حساب مهندسی». این‌گونه بود که بسیار زود این پنداشتِ نوجوانانه در ذهنم شکل گرفت که مهندس کسی است که لگاریتم می‌گیرد، e را به توان x می‌رساند، بلد است شیبِ خط مماس را حساب کند و حتا اگر پایش بیفتد، از محاسبه‌ی انتگرالیِ سطح زیر نمودار هم هراسی ندارد. اما در این چندساله‌ی مهندسی، دست‌کم در زمینه‌ای که خودم در آن پا گذاشتم، یعنی پایپینگ، به چیزی بیش‌تر از چهار عمل اصلی و حالا گاهی به توان رساندن و جذر گرفتن نیازی نبوده است. دریغ از حتا یک نسبتِ ساده‌ی مثلثاتی.
یک‌‌بار همان سال‌های نخست، از سر کم‌تجربگی یا ناپرهیزی، می‌خواستم برای محاسبه‌ی شیب خط لوله، فاصله‌ی عمودیِ سر و تهش را بر فاصله‌ی افقی‌اش تقسیم کنم و از نسبتِ به‌دست‌آمده، آرک‌تانژانت بگیرم، ببینم زاویه‌اش چند درجه می‌شود؛ دیدم همه چپ‌چپ نگاهم می‌کنند. پس از مکثی طولانی، هِددیسیپلین‌مان جرأت کرد و سکوت را شکست: «توی صد متر، یه‌متر اومده بالا، می‌شه یه‌درصد.» این اندازه از صراحت و سادگی و ایجاز برایم ضربه‌ی هولناکی بود؛ برای منی که در آزمون‌های دانشگاه باید سرعت و شتاب مورچه‌ای را از دید ناظر ساکن روی کره‌ی زمین روی عقربه‌ی ثانیه‌شمارِ ساعت مچی فضانوردی محاسبه می‌کردم که در سفینه‌اش با شتابی غیر از گرانش، در شعاع ثابت گرد مریخ می‌چرخید و هم‌زمان دور خودش چرخ زورخانه‌ای می‌زد. حالا نه که بگویم در حد «گوس» و «نیلز بوهر» سرم می‌شد، اما دست‌کم ازم «انتظار می‌رفت» در جریان‌شان باشم؛ وگرنه از لیسانس خبری نبود. اما حالا استانداردها و نرم‌افزارها، ریشه‌ی هر محاسبه‌ی پیچیده و تحلیل عمیق مهندسی را از بیخ زده‌ بودند، آن‌قدر که گاهی فکر می‌کردم یک کارشناس «جغرافیای هواشناسی» یا «فیزیوتراپ جانوری» که به‌قدر دوم دبیرستان از هندسه‌ی اقلیدسی بداند، می‌تواند ظرف شش‌ماه کاری را که من انجام می‌دهم، یاد بگیرد. تنها نقطه‌ی امیدم این بود که لابد طرف چون «دید مهندسی» ندارد، سرانجام دیر یا زود فرق دوغ و دوشابش آشکار می‌شود. اما باز هیچ‌رقمه از سایه‌ی شوم ریشه‌ی لعنتی واژه‌ی «مهندس» خلاصی نداشتم. همان که توی شعر حافظ هم آمده است: «که تاق ابروی یار مَنَش مهندس شد»؛ تاق ابروی یار حافظ که چیزی از کنترلرهای PD و PID و محاسبات مربوط به لایه‌ی مرزی و پدیده‌ی «باکِلینگ» نمی‌دانسته، فوقش همان «دو دوتا چهارتا»ی معروف را بلد بوده.


چند ماژیکِ های‌لایت در رنگ‌های گوناگون، کاورشیت، زونکن، پانچ و مقادیر زیادی کاغذ، موسوم به «مدارک». ابزار کار من چند هفته، چند ماه یا حتا یک سالِ نخستِ مهندسی چیزی بیش از این‌ها نبود. همه‌چیز را باید از صفر، و دقیقاً از «صفر»، ‌آغاز می‌کردم تا پایه‌ام قوی‌تر شود؛ مدارک واصله‌به/ارسالی‌از شرکت را بسیار دقیق سوراخ کنم، توی کاورشیت بگذارم و درون زونکن مربوطه قرار دهم. مدرکی را که مدیر محترم برحسب نیاز ازم خواسته، از زونکن مربوطه دربیاورم و روی میزش بگذارم. نکاتی را که در نامه‌های کارفرما و مشاور مهم تشخیص می‌دهم، با ماژیک رنگی کنم و گزارشش را به مسئول مربوطه‌اش ارائه دهم. کپی، اسکن و پرینت، دیگر وظایفِ خطیر من در این مرحله بودند.
روبه‌رو ‌شدن با چنین فضایی برای یک مهندس تازه‌فارغ‌التحصیل که هیچ تصوری از محیط کارش ندارد، کم‌وبیش مانند جوانی بود که همسر آینده‌اش را از روی عکس پروفایل برگزیده و تازه توی حجله با چهره‌ی واقعی او روبه‌رو می‌شود. شتاب من برای رسیدن به مراحل بالاتر و رفتن برای نجاتِ پالایشگاه از چنگالِ دشمن هم سودی نداشت. همه‌چیز بسیار آرام و باحوصله پیش می‌رفت. گاهی ازم خواسته می‌شد یک استاندارد هفتصدصفحه‌ای را ورق بزنم و دنبال فرمول محاسبه‌ی یک پارامتر ویژه بگردم. بیش‌تر استانداردها به زبان انگلیسی متن‌های ثقیل و سخت‌خوانی دارند که بسیار دقیق و جزئی نوشته‌ شده‌اند. چون برای بنیادهای تهیه‌کننده‌شان بار حقوقی دارند و جمله‌هایشان با «According to…» و «Although…» آغاز می‌شود. وقتی سرانجام بعد از گردن‌دردی مختصر که حاصل فروکردنِ سر برای دقایقی چند در فونت ریز و خطوط به‌هم‌چسبیده‌ی استاندارد بود، به یک فرمول ساده‌ی چهارمتغیره می‌رسیدم، حسی مانند دیده‌بان‌های روی دکل کشتیِ کریستف‌کلمب داشتم که داد می‌زدند: «خشکی می‌بینم! خشکی می‌بینم!» اما زود معلوم می‌شد که خشکی مورد نظر سرابی بیش نبوده؛ فقط می‌شد مقدار پارامتر نخست را در جدولی که همان زیر آمده، خواند. برای پیدا کردنِ پارامتر دوم باید سه «چَپتِر» جلوتر، پارامتر سوم دو چَپتر عقب‌تر و برای خواندنِ پارامتر آخر، باید سراغ یک استاندارد دیگر می‌رفتم.

برآورد قیمت برای شرکت در مناقصه‌های آینده هم از جمله مشغولیت‌های طاقت‌فرسا و خودباوری‌افزای آغاز کارم بود. صدوبیست شیت نقشه‌های Piping & Innstrument Diagram را می‌دادند دستم، تا «کامپونِنت»های گوناگونش را دستی بشمارم و در فایل اِکسل وارد کنم. دوتا مثلثِ متقابل‌به‌رأس می‌شود Gate Valve، اگر یک دایره‌ی کوچک میان‌شان باشد، می‌شود Globe Valve، و اگر دایره‌هه بزرگ باشد، می‌شود Ball Valve. هر انشعاب، یک Tee است و هر ذوزنقه، یک Reducer. اندازه و «کلاس»‌شان را از روی شماره‌ی خط مربوطه در P&ID می‌خواندم و جنس‌شان را از روی جدول PMS پیدا می‌کردم. آن‌قدرها سخت نیست، آدم زود یاد می‌گیرد. فقط آماده کردنش وقت زیادی نیاز دارد که اتفاقاً خیلی هم خوب است. چون وقتی به‌تان می‌گویند: «یه کپی از این مدارک بگیر، پیوستِ جواب کارفرما کنیم»، می‌توانید بگویید: «ببخشید، الان کار دارم، سرم شلوغه.» اوج لذت و سرافرازی در فرآیند برآورد هزینه برای مناقصه، وقتی بود که فیِ‌ قیمت هر جنس را به‌ام می‌دادند و مبلغ کل نهایی را می‌خواستند. بعداً هم کسی دوباره وارسی نمی‌کرد تا ببیند «محاسبات»ام درست بوده یا نه. این یعنی اعتماد ویژه‌ای به من شده بود و مدیر بالادستی رضایت ویژه‌ای از مهندسش داشت.


روی هارد اکسترنالم فولدری ساخته‌ام به اسم Project’s Document، که حاصل عمر کوتاه مهندسی‌ام تقریباً به‌طور کامل در آن متمرکز شده؛ ‌صد ـ صدوپنجاه‌ گیگابایت فایل اتوکَد و وُرد و اکسل و پی‌دی‌اف و Jpg از نقشه‌ها و مدارک و استانداردها و عکس‌های سایت‌های گوناگون که طی این چندسال از پروژه‌های مختلف در شرکت‌های متعدد با خون دل «گرد‌آوری» کرده‌ام و برای پروژه‌های بعدی، برحسب مورد سراغ یک یا چندتایشان می‌روم. فقط کافی‌ست که مورد همانند را به‌درستی شناسایی کنم؛ چیزی مانند توبره‌ی امام محمد غزالی که همه‌ی علمش را در قالب جزوه‌هایی دست‌نویس در آن ریخته بود. البته غزالی وقتی فهمید راه‌زنان به‌آسانی می‌توانند علمش را مورد هجمه قرار دهند، در شیوه‌ی خودش بازنگری کرد، اما من جز Back-Up گرفتن چاره‌ی دیگری ندارم. چندان هم مقصر نیستم. چون هیچ مدیر پروژه یا نماینده‌ی کارفرمایی، تحلیل و استدلال من در دفاع از طرح پیشنهادی ـ ابتکاری‌ام را که نمونه‌ی همانند دیگری در کشور ندارد، به چیزی نمی‌خرد. در واقع ‌کسی آن‌قدر به‌ام اطمینان ندارد که کاری را که تاکنون جایی انجام نگرفته، فقط به‌واسطه‌ی منطق و محاسباتِ من انجام دهد؛ نه من و نه هیچ‌کس دیگر. پس لازم است ثابت کنم در فلان نیروگاه یا پتروشیمی یا ایستگاه گاز، طرح همانندی انجام گرفته تا خیال همه آسوده شود و خدای‌ناکرده فرداروز اگر مسأله‌ای پیش آمد، توجیهی داشته باشند. به‌این‌ترتیب، هرچه آرشیوم از مدارک و نقشه‌ها غنی‌تر باشد، مهندس «حسابی‌»تری به شمار می‌آیم و دستم برای انجام مراحل کپی/پیست/ادیت بر پایه‌ی شرایط ویژه‌ی پروژه، به‌قدر کفایت باز است. همین مسأله باعث شده مثل رقابت تسلیحاتی در منطقه، رقابت «داکیومنتی»ِ پنهانی هم میان مهندسان در‌بگیرد؛ رقابتی که البته به این سادگی‌ها هم نیست. پورت‌های USB شرکت‌ها بسته است، و هرکسی دست‌رسی به سی‌دی‌رایتر ندارد و با اینترنت هم نمی‌شود بیش از حجم معینی فایل ارسال کرد. اما خب، مهندس‌ها همیشه یا راهی خواهند یافت، یا راهی خواهند ساخت.
بازدید از سایت‌های همانند و عکس گرفتن از سامانه‌های طراحی‌شده و کارگذاشته‌شده‌شان هم خوب جواب می‌دهد. سایت‌ها به این آسانی‌ها اجازه‌ی عکس‌برداری به شما نمی‌دهند، ولی خب آن هم راه خودش را دارد. یک‌بار برای پروژه‌ای که در همدان انجام می‌دادیم، رفتیم از سایت مشابهی در شیراز بازدید کنیم. مدیر سایت کلی عزت‌واحترام‌مان کرد و گفت نماینده‌ی ویژه‌ی خودش را همراه‌مان می‌فرستد تا همه‌ی سوراخ‌سمبه‌های سایت را برایمان «پرزنت کند». فقط ازمان خواهش کرد به‌هیچ‌وجه عکس نگیریم. گفتیم «چشم» و گردش علمی‌مان شروع شد. همان اولِ کار یکی از بچه‌ها را فرستادیم یواشکی گوشه‌کنارها بچرخد و از همه‌جا عکس بگیرد. نماینده‌ی مخصوصِ مسئول سایت هی می‌پرسید: «پس اون رفیق‌تون کو؟» در جوابش چیزهایی می‌گفتیم در این مایه‌ها که «یه‌کمی ناخوش‌احواله»، یا «اوضاعش تعریفی نداره». حتا یکی از همکارها گفت: «بذار به حال خودش باشه.» بازدیدمان داشت به پایان می‌رسید و دوست‌مان پس از انجام دادنِ پیروزمندانه‌ی مأموریت به ما پیوسته بود که مدیر سایت با آشفتگی و خشمی فروخورده به‌مان نزدیک شد و گفت: «من به شما اعتماد کردم و توقع نداشتم و خواهش می‌کنم این کار رو نکنید و...». ما هم همچون خَموشانِ بی‌گنه روی بر آسمان کردیم که «کشک چی؟ پشم چی؟ ما که دست از پا خطا نکردیم.» طفلک دیگر چیزی نگفت. تا عکس‌ها را ندیده بودیم، نفهمیدیم از کجا بو بُرده. ولی توی یکی از عکس‌ها خودش هم بود. آن تهِ کادر، از روی پلت‌فرم زل زده بود به عکاس که از روبه‌رو داشت از «اکوییپ‌منت»ی عکس می‌گرفت. زوم کردیم که حالتِ چهره‌اش را دقیق‌تر ببینیم، واضح نبود. خدایی‌ش خیلی مردی کرد که آبرویمان را بیش‌تر از آن نریخت و دنبال دوربین، نداد بازرسی‌مان کنند.



مهندس‌ها هم مثل شاغلانِ هر حرفه‌ی دیگر، علاقه یا حتا نیاز به زبانِ ویژه‌ای دارند تا هر کس از گرد راه رسید، همان اول بسم‌الله نفهمد از چه می‌گویند و درباره‌ی چه‌چیزی حرف می‌زنند. زبان‌شان البته برخلاف قصاب‌ها یا کله‌پاچه‌ای‌ها یا گرمابه‌دارها، زبانِ چندان پیچیده و غریبی نیست. فقط برای همه‌ی واژه‌هایی که برابرنهاد فارسیِ مرسوم و کاربردی دارند، اصل انگلیسی‌اش را به‌کار می‌برند. به ارتفاع می‌گویند Elevation و به مختصات، Coordination. «کولینگ‌واتر» یعنی آب‌سرد‌کن و «سی‌واتر» یعنی آب دریا. Clearance میان خطوط لوله باید به‌ اندازه‌ی عرض شانه‌ی یک آدم معمولی باشد، وگرنه شما به Access Platform نیاز پیدا می‌کنید. ممکن است جاده‌ی دست‌رسی خط لوله را Cross کند، ولی Control Room نباید در Hazadous Area باشد. اگر پروژه‌ای که در دست اجراست، Deviationی با اسناد اولیه‌ی مناقصه داشته باشد، می‌توان Claim کرد. وظیفه‌ی ورودی و خروجی هر پمپ، «ساکشن و دیس‌چارج» است، نه مکش و تخلیه. تحلیل تنش می‌شود «استرس آنالیز» و اگر کارتان خیلی درست باشد، حتا «آنالایزِز»!

بقیه را نمی‌دانم، ولی چشم من موقع گفتن این کلمه‌ها برق خاصی می‌زند که رگه‌هایی از همان شور ‌و ‌شوق کودکی و نوجوانی درش هست. اصلاً این‌همه کلمه‌ی فرنگی که از آغاز نوشته تا این‌جا دیده‌اید، از همان «پایپینگ» بگیر، تا «کامپوننت» و «اکوییپ‌منت»، از همین عادت می‌آید.

یک‌بار داشتم به زنم می‌گفتم : «رفته بودیم سایت بازدید، جرأت نکردم از "لَدِرِ ایلِوِیتِد واترتانک" بالا بروم»؛ حرفم را برید و گفت: «منظورت من‌به‌ی آبه؟» بی‌انصاف حتا «منبع» هم نگفت. گفت «من‌به» و هیچ فکر نکرد این‌جوری از یک مهندس پایپینگ به یک لوله‌کش ساده بدلم می‌کند.



رفیق پزشکم یک‌بار به‌ام گفت: «دکترها هرچه‌قدر با هم بد باشند، باز جلوی خودشان و دیگران، حفظ ظاهر می‌کنند و احترام هم را نگه‌می‌دارند؛ برعکس شما مهندس‌ها». بی‌راه نمی‌گفت. مهندس‌های زیادی هستند که معتقدند همکاران‌شان بی‌سوادند و تلاشی هم برای پنهان کردنِ این عقیده ندارند. از همه بدتر، رابطه‌ی میان مهندس‌های سایت و کارشناس‌های دفتر فنی ـ طراحی است. از نظر گروه نخست، گروه دوم هیچ‌چی نمی‌فهمند و پشت میز، زیر کولر نشسته‌اند و فقط اُرد صدتایک‌غاز می‌دهند؛ در حالی که کار اصلی را ما باید توی سایت انجام بدهیم و نادانی‌هایشان را رفع و رجوع کنیم. گروه دوم هم معتقدند گروه نخست همین‌طور شخمی و کتره‌ای، بیل مکانیکی و دستگاه برش و جوش را روشن می‌کنند و می‌اُفتند به جانِ هرچه خاک و بتن و آهن است. بعد هم که به زمین سفت خوردند و زیر بار کار بی‌حساب‌وکتاب‌شان زاییدند، تازه ما باید برویم روی گندهایشان ماله بکشیم. راستش هر دو گروه هم حق دارند. اصلاً پروژه‌هایی که طراحی و ساخت‌شان هم‌زمان انجام می‌گیرد، فراوان به این‌جور گرفتاری‌ها می‌خورند. پیمانکار می‌بیند کارگرها دارند توی سایت بی‌کار می‌شوند و نقشه‌ی اجرایی هنوز آماده نیست که بدهد دست‌شان سرگرم باشند، به مدیر سایت می‌گوید بگو فلان‌جا را بکَنند، یا این لوله‌ها را ببُرند. بعد که کندند و بریدند، از بچه‌های طراحی می‌خواهد فونداسیونِ فلان تجهیز را همین‌جا در نظر بگیرند، یا طول لوله‌های رابط میان خط اصلی و تجهیزشان، سه‌مترونیم دربیاید؛ یک‌جور مهندسی معکوس بر پایه‌ی کار انجام‌گرفته.

اما خب، آدم‌های پرت‌وپلا هم که درنمی‌یابی چه‌جوری به مقام و مرتبه‌ی کنونی‌شان رسیده‌اند، زیاد پیدا می‌شوند. سال دوم یا سوم کارم، یکی از مهندس‌های باسابقه‌ی ابزار دقیق آمد سراغم و گفت: «مهندس، وقتی می‌گیم قطر لوله یک‌دوم اینچه، یعنی چند میلی‌متره؟» گمان کردم شوخی می‌کند، یا حتا در برابر دوربین مخفی هستم. اما شوخی نداشت. گفتم: «حدود 13 میل». بعد خیلی خونسرد گفت:
«سه‌چهارم اینچ چه‌طور؟» همان‌جور مبهوت پاسخ دادم: «تقریباً 19 میل». بعد، از یک تا چهار اینچ را جداجدا پرسید تا جداجدا برایش بگویم و توی دفترچه‌اش بنویسد. رویم هم نشد بگویم کافی‌ست عددش را در نسبت زرینِ 25.4 ضرب کند. بعداً هرچه‌قدر فکر کردم چه‌طور وقتی من حقوق ماهانه‌ام چهارصدهزار تومان بیش‌تر نیست، او ساعتی دوازده‌هزار تومان از شرکت می‌گیرد، به پاسخ معناداری نرسیدم.



مباحثه و مجادله و مراوده با بعضی کارفرماها، از تفریح‌‌های سالم در مهندسی است؛ آدم‌هایی از جنس همین همکار اخیر که خب، بنا به سلسله‌مراتب کاری‌شان، وظیفه‌ی خطیر گیر دادن را هم به عهده دارند. مدلِ سه‌بعدیِ سایتِ طراحی‌شده‌مان را طبق دستور کارفرما خوشگل و خوش‌رنگ‌ولعاب کردیم، پلات A0 گرفتیم و فرستادیم برای جناب‌شان که بزنند به دیوار اتاق و این‌جوری در جریان آخرین تغییرات پروژه قرار بگیرند. بعد تماس گرفتند و فرمودند: «سر تا ته پروژه غلط است، نفرتان را بفرستید تا ببینیم طی یک‌سال‌ونیم اخیر چه شکری میل می‌کرده‌اید». پروژه‌مان البته اشکال‌هایی داشت، اما نه آن‌قدر که نماینده‌ی محترم کارفرما با یک نگاه به مدلِ سه‌بعدی، چیزی ازش سردربیاورد، «سر تا ته غلط» پیش‌کش! با ترس‌ولرز و دست‌به‌عصا، به محضرشان شرف‌یاب شدم. فرمودند: «شما توی جاده‌های دست‌رسی، یه بولدوزر گذاشتید. در حالی که این پلات، مال زمان بهره‌برداریه. بولدوزر رو بردارید». حیران و هپروتی گفتم «چشم». بعد فرمودند: «این Hی که برای باند هلی‌کوپتر توی این منطقه گذاشتید...» گفتم الان است که بگوید در منطقه‌ی خطر ایستگاه تقلیل فشار است و من پاسخی ندارم که بدهم. همان موقع هم به مدیر پروژه گفتیم که Safety به‌مان گیر می‌دهد، اما با تأکید گفت: «فراموش نکنید ایمنی، اولویتِ آخر ماست». در هول‌وولای «خدایا، چی‌کار کنم الان؟» بودم که جمله‌شان این‌طور به پایان رسید: «خودِ هلی‌کوپترش کو؟ باید توی سایت باشه دیگه!» بروبر نگاه‌شان کردم و گفتم «چشم». باز گفتند: «سایتِ ما دور و برش پر کوهه. الان کوه‌ها رو شما کجا نشون دادین؟ اون‌ور باتری لیمیت (خط مرزیِ سایت) نباید کوه باشه؟» عرض شد «چشم». کمی دیگر به پلاتِ چسبیده به دیوار خیره شدند، بالا و پایینش را برانداز کردند و، چیزهایی درباره‌ی رنگِ خطوط لوله و تجهیزات فرمایش کردند که خیلی گرم و زنده نیستند، و سرانجام گفتند: «برید اینا رو درست کنید و پلات جدید رو بفرستید». پرسیدم: «همین؟» گفتند: «بله، فعلاً همین. این رو نمی‌کَنم تا جدیده رو بیارید».


بازرسی خرید، یک‌جور آزمون الهی است. آن هم برای من که همیشه از مبصر بودن و «بد» نوشتن بیزار بوده‌ام. «مهندس، سخت نگیر» و «شیرینی شما هم محفوظه» و «از خجالت‌تون در‌می‌آم»، تکیه‌کلام همیشگی فروشنده‌ها خطاب به مهندس بازرسی است که برای بازبینی و تحویل گرفتن اجناس به انبار رفته. اگر هم بخواهی به وظیفه‌ات عمل کنی، به «بدعنقی» و «سگ‌اخلاقی» و «عوضی بودن» متهم می‌شوی. شکر خدا، فقط یک بار در معرض این آزمون قرار گرفتم. خرید کوچکی برای یک پروژه‌ی فسقلی داشتیم که پنجاه میلیون تومان هم نمی‌شد. رفتم طرف‌های خیابان خیام که جنس را تحویل بگیرم. فروشنده‌ها به هر آدمی که کیفِ چرمی دسته‌دار دستش بود، با «بفرما مهندس» و «در خدمت باشیم مهندس» تعارف می‌زدند که یعنی «بیا توی مغازه». فروشگاهی که ازش خرید کرده بودیم، زیرزمینی بود مانند دفتر کار «فاگین» در «اُلیور تویست»؛ راه‌پله‌ای کثیف و تاریک و تنگ، که در پاگرد هر طبقه‌اش کلی آهن‌قراضه و آت‌وآشغال ریخته بود. هول برم داشته بود که الان فروشنده مثل همان فاگین با ریشِ تا روی سینه و نوکِ انگشت‌هایی که از سوراخ‌های دست‌کشش بیرون زده، آن پایین چه بلایی سرم می‌آورد. اما پسر چاقی بود هم‌سن‌وسال‌های خودم. به‌ظاهر مهربان و بی‌آزار. «فلنج»ها و «اِلبو»ها و «اولت»ها و... را روی زمین چیده بود و Certificateشان (تأییدنامه) را هم روی میز گذاشته بود. قرار بود Certificateها اصل باشند، نه کپی؛ اما گفت که اصلش را فروشنده هنوز نفرستاده و فعلاً با این سر کنید تا برسد. شروع کردم به بررسی قطعه‌ها. غیر از سالم بودن و درست بودنِ اندازه و متریال و نوع فیتینگ، روی هر کامپوننت شماره‌ای هم نگاشته شده که به‌اش Heat Number می‌گویند. این هیت‌نامبر باید با هیت‌نامبر درون سرتیفیکیت یکی باشد؛ وگرنه معلوم می‌شود که قطعه، اصلِ همان کارخانه نیست و آن را از جایی دیگر آورده‌اند و خودشان هیت‌نامبر ساختگی رویش نگاشته‌اند. برای سه‌چهارتا از کامپوننت‌ها این‌گونه نبود. نشانش دادم و علتش را پرسیدم؛ پاسخی نداد. فقط داد زد: «مهدی، بیا اینو ببر درستش کن». پسر نوجوانی آمد، برگه‌ها را از دست من گرفت و پرسید کدام قطعه‌ها اشکال داشته‌اند. بعد نشست پشت کامپیوتر و فایل اکسلی را باز کرد و هیت‌نامبرشان را با چند کلیک تغییر داد و دوباره با مُهر کپی برایم پرینت گرفت و داد دستم. بسیار هم خونسرد. نه خانی آمده، نه خانی رفته. آخرش فقط اصرار کرد که «ناهار در خدمت‌تون باشیم مهندس». پنجاه میلیون خرید، دیگر ارزش سکه‌مِکه دادن نداشت. با یک ناهار سر و تهش هم می‌آمد.


مهندسی مانند هر کار دیگری، بی گاف و اشتباه نیست؛ اما گاف‌هایش هزینه‌های زیادی دارد. یا کلی زمان، تلفِ دوباره‌کاری می‌شود، یا کلی پول باید صرفِ جبران اشتباه کرد. پُرخرج‌ترین اشتباهی که خودم شاهدش بودم، در یک پروژه‌ی بزرگ اتفاق افتاد. دو تا خط لوله‌ی 36 اینچ (با شماره‌های 10 و 11 مثلاً) می‌آمد توی سایت؛ خط 10 می‌بایست می‌رفت توی تجهیزات A و B، خط 11 توی تجهیزات C و D. آخرهای پروژه که دیگر به جمع‌وجور کردنش نزدیک می‌شدیم، پس از گذشتِ دو سال از نقطه‌ی صفر، مدیر عزیزمان فهمید که سراسر این مدت حواس‌پرتی کرده و شماره‌های خط‌های اعلامی از کارفرما را جابه‌جا به بخش مهندسی گفته. هیچ‌کس هم از مشاور و کارفرما در این مدت به این اشتباه پی نبرده بود. خب، یک راه ساده‌اش این بود که شماره‌ی تجهیزات را برعکس کنیم و نام‌شان را در همه‌ی مدارک تغییر بدهیم؛ یکی‌دوهزار برگ کاغذ را دوباره پرینت بگیریم و همه‌چیز مانند آغازش درست شود. اما خب، این‌جوری کارفرما می‌فهمید اشتباه کرده‌ایم و جلوی در و همسایه خوبیت نداشت. پس چه کردیم؟ یک اِلبوی افزوده یا به‌قول شما، «زانویی» زدیم که خط 36 اینچ شماره‌ی 10 از جایش برخیزد، یک اِلبوی دیگر گذاشتیم تا از روی خط 11 بگذرد، و سرانجام اِلبوی سوم را گذاشتیم تا دوباره روی زمین برگردد. برای این چند متری که خط لوله به ارتفاع تقریبی 3متر اوج گرفته بود، به یک سازه‌ی فلزی برای نگه‌داشتنِ لوله هم نیاز داشتیم. هزینه‌ی این اضافه‌کار پت‌ومتی، آن موقع نزدیک به هفتاد ـ هشتاد میلیون تومان می‌شد، ولی خب، به‌جایش آبرویمان حفظ شد. کسی هم بویی نبرد. هرکس از مشاور و کارفرما می‌پرسید: «این لوپ سربالا برای چیه؟»، می‌گفتیم: «اِکسپَنشن‌لوپه، برای استرس آنالایزز». خوش‌بختانه تحلیل تنش، در زمره‌ی معدود بخش‌های مهندسی پایپینگ است که گرچه هنوز با چهار عمل اصلی پیش می‌رود، اما سر درآوردن از آن به چیزی بیش‌تر از هندسه‌ی دبیرستان نیاز دارد.


وقتی فریماه فرجامی در «اجاره‌نشین‌ها» از رضا رویگری انتقاد می‌کند که «هیچ مهندس مسئولی اجازه نمی‌ده یه‌همچین سیستم ابتدایی و ارزونی رو توی خونه‌ش کار بذارن»، آقای مهندس متخصص و مسئول با توپ پُر و لحن «تو دیگه چی می‌گی بابا؟» پاسخ می‌دهد: «وقتی می‌آن جنس ارزون‌قیمتِ کیلویی بهت می‌دن، شما چی‌کار می‌تونین بکنین؟ بله؟ ... اولش می‌آن می‌گن یه آپارتمانِ چهاراتاق‌خوابه می‌خوایم که قناسی زمین رو بپوشونه. بعد می‌آن می‌گن قیمت زمین بالا رفته، یه طبقه هم روش بساز، زود بساز، ارزون بساز. بعدم هنوز تا طبقه‌ی سوم رو تموم نکردی، می‌آن می‌گن یه چیزی هم بذار روش».

راستش، حالا پس از این هفت ـ هشت سال، به نظرم تصویر سینمایی داریوش مهرجویی از مهندسی، دقیق‌تر و واقعی‌تر از فیلم دایوش فرهنگ است؛ تصویری که خلاصه‌اش می‌شود همان «روش بساز، زود بساز، ارزون بساز».



ـ نوشته‌ی : احسان عمادی

ـ به‌چاپ‌رسیده در : شماره‌ی 40 ماه‌نامه‌ی «داستان همشهری» (دی 1392).



به پیوستِ روزنوشت، ابن نوشتار در قالب یک فایل PDF نیز در دست‌رس دوستانی‌ست که

مایل‌اند آن را بر روی رایانه‌ی خود نیز داشته باشند.

آن گروه از دیدارکنندگانِ این صفحه که عضو iiiwe نیستند و طبعاً نمی‌توانند فایل PDF پیوست را دریافت

و مشاهده کنند، می‌توانند در این نشانی فایل یادشده را ببینند و اگر دوست داشتند، دانلود کنند:

http://docdroid.net/9g1r

دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 16:40  
 نظرات    
 
امیر یاشار فیلا 00:52 سه شنبه 6 اسفند 1392
0
 امیر یاشار فیلا

در راستای شادباش و فرخنده‌بادی که در پایان این روزنوشت آمده، بی‌مناسبت نیست اشاره‌ای هم به این نکته داشته باشیم که یکی از ارزشمندترین و بزرگ‌ترین کارهای علمی خواجه نصیرالدین توسی، طراحی، نظارت بر ساخت، و مدیریتِ مجموعه‌ی رصدخانه‌ی مراغه بوده، که در تاریخ تکامل بشر و دانشش، مجهزترین و دقیق‌ترین رصدخانه‌ی پیش از اختراع تلسکوپ و ابزارهای اپتیکی رصد به شمار می‌رود.

سرگذشتِ این مجموعه‌ی عظیم علمی، ویژگی‌هایش و چه‌گونگی کشفِ آن‌چه از این رصدخانه بر جای مانده، در این دو نشانی در دست‌رس دوست‌داران و کاربرانِ iiiwe است :

رصدخانه‌ی مراغه

بزرگ‌ترین رصدخانه‌ی جهانِ قدیم
ابراهیم صادقی 11:55 چهارشنبه 7 اسفند 1392
0
 ابراهیم صادقی
ممنون.باز هم روز مهندس را تبریک میگم......
احد آمالی 19:03 چهارشنبه 7 اسفند 1392
0
 احد آمالی

مطلب ارسالی بسیار بسیار زیبا بود نوعی از حس همزاد پنداری هم در من بوجود آورد
فایل ضمیمه را نیز دانلود کردم
ممنون و سپاس از شما همکار گرامی
مهرداد چگینی 09:14 دوشنبه 12 اسفند 1392
0
 مهرداد چگینی
ممنون جناب مهندس تلنگر جالبی بود .......
امیر یاشار فیلا 03:36 آدینه 23 اسفند 1392
0
 امیر یاشار فیلا

همکاران گران‌مایه

جناب آقای مهندس صادقی
جناب آقای مهندس آمالی
جناب آقای مهندس چگینی

با پوزش بابت این که پیام‌های آمیخته به لطف شما را دیر دیدم،
از شما گرامیان بابت توجه و لطف و ابراز نظر دلگرم‌کننده‌تان سپاس‌گزارم.